جنگ و گنج: وقتی وارد حیاط شد، مادرم با صدای بلند صدایش کرد و شروع به ناز و نوازشش کرد. خضرالله بدون این که به روی خودش بیاورد، سرش را پایین انداخت و به اتاق رفت.
جنگ و گنج-تازه نامزد کرده بودم. یک روز عصر شوهرم برای دیدنم به خانه ما آمده بود. همگی روی ایوان دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم که یک دفعه خضرالله داخل خانه آمد.
وقتی وارد حیاط شد، مادرم با صدای بلند صدایش کرد و شروع به ناز و نوازشش کرد.
خضرالله بدون این که به روی خودش بیاورد، سرش را پایین انداخت و به اتاق رفت. مادرم که با مشاهده واکنش او، کمی نگران شده بود، با تعجب نگاهی به من کرد و با عجله پشت سر او به اتاق رفت.
به خضرالله گفت:
- «پسرم! چرا ناراحتی!؟ مشکلی برات پیش اومده؟»
وقتی مادر با سکوت او مواجه شد، گفت:
- «نکنه از حرف من ناراحت شدی؟ من که چیز بدی نگفتم. جلوی دامادت درست نیست، بیا پیش ما.»
خضرالله در جواب مادرم گفت:
- «چیز خاصی نیست، از این که جلوی دامادمان که از نعمت مادر محروم است، مرا این گونه خطاب کردید، از شما دلخورم.»
بعد از این حرف، مادرم سرش را بوسید و با هم پیش ما آمدند.
راوی: خواهر شهید خضرالله فروغی
ویژه نامه مشترک پایگاه اطلاع رسانی کنگره بزرگداشت ده هزار شهید مازندران «جنگ و گنج» و «ماهنامه سبزسرخ» به مناسبت دومین یادواره 415شهید مخابرات دوران دفاع مقدس، استان مازندران